کد مطلب:43141
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:20
تفسيرفرازهاي دوم تا پنجم خطبه صدوبيستوهشتم نهجالبلاغه كه در آن امام به پيشگوئي جنگ و كشتارهائي كه توسط «صاحب زنج» به وقوع پيوسته پرداخته است چيست؟
«يا أَحْنَفُ، كَأَنّي بِهِ وَقَدْ سارَ بِاْلْجيِش الَّذيِ لايَكُونُ لَهُ غُبارٌ وَلا لَجَبٌ وَ لا قَعْقَعَهُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَهً خُيَلْ يُثيِروُنَ الْأَرْضَ بِأَقْدامِهِمْ كَأَنَّها أَقْدامُ اَلْنَّعامِ»
[اي احنف، گوئي آن مرد را ميبينم با لشگري در حركت است كه براي آن نه غباريست و نه بانگي، نه آوازي از جويدن لگامهاي اسبانش بر ميآيد و نه صدائي از هيجان آنها. زمينها را با قدمهاي خود زير ورو ميكنند كه گويي قدمهاي شتر مرغانست.]
اميرالمؤمنين عليهالسلام در اين خطبه پيشگويي فرموده و وقايع صاحب زنج و ويرانگريهاي او را به جهت جنگ و كشتار بياد ميآورد و توصيفاتي دربارة اتراك همة آنها بعدا اتفاق افتاد بيان ميفرمايد. تذكر به اين مسئله لازم است كه اميرالمؤمنين عليهالسلام در سخنانشان چه در نهجالبلاغه و چه در جاهاي ديگر پيش گوييهاي فراواني را فرمودهاند كه همة آنها به شهادت تاريخ به وقوع پيوسته است.
همانگونه كه استعدادهاي خير انساني حد و حصري ندارد، همچنان استعدادهاي شر انساني نيز قابل شمارش نيست.
اين اصل را ميتوان به اين ترتيب نيز بيان نمود كه آدمي داراي استعداد بسيار نيرومندي است كه در هر دو طرف خير و شر ميتواند به نهايت اوج برسد، يعني چنانكه كمالات او در طرف خير بسيار گسترده و عميق و متنوع ميگردد، همچنين در طرف شر نيز ميتواند بسيار گسترش و عمق و تنوع شگفت انگيز پيدا كند. بطوري كه از تواريخ بر ميآيد اين صاحب زنج كه حتي از تصريح به شخصيت واقعي خود نيز در راه اشباع خواستههاي خود كامانهاش امتناع نموده است قتل و غارتهايي با بدترين وضع و ظالمانهترين شكل انجام داده است كه در تاريخ قطعاً كم نظير بوده است. ابنابيالحديد در مجلد هشتم از شرح نهجالبلاغه ص 128 ميگويد: «كارهايي كه عليبنمحمد (صاحب زنج) مرتكب شد، خود دليل آن است كه وي از آل ابيطالب نبوده است. كارهاي وي اتهامي را كه به نَسَبَش زده شده است تصديق ميكند، زيرا ظاهر احوالش اينست كه او بر مذهب ازارقه بوده است. مراجعه به تواريخ براي آگاهي از سرگذشت اينگونه موجودات پليد، و همچنين براي اطلاع از احوال انسانهاي وارسته، از بزرگترين تكاليف ارشادي و تعليم و تربيتي جوامع انساني است، زيرا اغلب مردم به جهت بياطلاعي از وقايع اين دو گروه از افراد بشري، دربارة استعدادهاي خويشتن نيز ناآگاه ميمانند، چنانكه معرفت بحال پيشينيان و غور در سرگذشت اين نابكاران و آن شايستگان براي عميق ساختن علوم انساني مخصوصا از نظر روانشناسي موجب پيشرفتهاي بسيار مفيد دربارة شناخت انسان در هر دو قلمرو «آنچنانكه هست» و «انسان آنچنانكه بايد و شايد» ميگردد.
آنچه كه جاي بسي تأسف است، اينست كه مراكز تعليم و تربيتها و جايگاههاي تحصيل علوم انساني غالباً در ارائة سرگذشت تاريخي بشر وقايعي را طرح ميكنند كه تواريخ بشري مبناي كار خود قرار ميدهند كه غالباً وقايع تعجبآور را متذكر ميشوند و يا بر آنها تكيه ميكنند، و كاري با بيان وقايعي ندارند كه كشف از نيروي انسانها براي پذيرش خيروكمال و منصرف ساختن آنان از پليديها و زشتيها مينمايند و نميدانند يا نميخواهند ابراز كنند كه براي آموزش بديها و خوبيها و اصول انساني و قوانين زندگي فردي و اجتماعي مطالعات و آموزشهاي تاريخي درجة اول از اهميت را دارا ميباشد.
در قرآن مجيد آيات فراواني دستور به اين آموزشهاي و بهرهبرداريها از وقايع تاريخ را در هر دو قلمرو خيروشر ميدهد. حتي در يكي از آيات تصريح ميفرمايد به اينكه مطالعه و بررسي و استنباط صحيح از سرگذشت انسانها موجب به فعليت رسيدن تعقل و يا افزايش آن ميباشد.
يك نكتة بسيار مهم در داستان صاحب زنج اين است كه اشخاصي مانند اين مرد كه هواي بدست آوردن سلطه و قدرت و خودكامگي در مغز ميپرورانند، از مهارت خاصي در گرفتن نيروي انديشه و تعقل از مردم بينوا و ناآگاه برخوردارند. و براي آنان ناآگاهي و ناتواني ارادة مردم آرمان بسيار بزرگي است كه با تسليم نمودن آنان و سلب اراده از شخصيت ناتوانشان ميتوانند آنان را بصورت وسيله درآورده و خواستههاي خود را انجام بدهند.
يك شاعر زبردست چنين ميگويد:
از مردم افتاده مددجو كه اين قوم
با بيپر و بالي پر و بال دگرانند
بعضي از صاحبنظران در تفسير اين بيت گفتهاند: مقصود شاعر اين است كه از مردم متواضع و صالح كه حالت افتادگي دارند بايد استمداد كرد، زيرا اين مردم با اينكه در ظاهر پروبالي ندارند، ولي ميتوانند با پروبال معنويتي كه دارند ديگران را به پرواز درآورند.
حال خواه مقصود از بيت فوق همين معني باشد و خواه آنچه كه ما گفتيم، همة صحنههاي گوناگون تاريخ نشان داده است كه تراكم صفهاي مقاومت و كارزار و اكثريت را، انسانهاي ضعيف و بينوا تشكيل دادهاند. و اين يك قاعدة عمومي بوده است كه در تحولات تاريخي و حركتهاي دستهجمعي و دگرگونيهاي جوامع چنان بوده است كه جز عدهاي انگشت شمار از آن مردم كه توانسته بودند اطمينان مردم را بخود جلب كرده و آنان را به راه بيندازند، اكثر قريب به اتفاق مردمي كه آن تحولات و حركات و دگرگونيها را به جريان انداخته بودند، نه معناي آنها را ميفهميدند و نه نتايج و انگيزهها و منافع و مضار آنها را.